شاعرانه

خاطرات..شعر.. دل نوشته..

شاعرانه

خاطرات..شعر.. دل نوشته..

ماه تولدم

همیشه توی روزای نزدیک تولدم پرم از فکرهای مختلف یک سالی که گذشته توی ذهنم مرور میشه و یه غمی توش هست که  انگار داره به رخم میکشه که یک سال دیگه  هم از عمرت گذشت...

آخرین پستی که گذاشتم هم دقیقا پارسال توی همین ماه بود.

الان دیگه چند ساله که هرکاری میکنم که این گذر زمان توی آرامش و ریتم مشخصی بگذره ...

دنبال زندگی کردنش نیستم فقط و فقط گذروندنش .....

دیگه واسش جنگ نمیکنم دیگه واسش پر از هیجان نمیشم دیگه توش دنبال عشق و احساس نمیگردم دیگه ازش لذت بردن نمیخوام ...

برام همه چیز پر شده از یه پوچیه بزرگ ... دلیلم یا توجیهم شده این جمله : آخرش که چی!!! که چی بشه!!! 

اصلا دیگه چی ارزش جنگیدن داره پا میزارم روی تمام خواستنی که تلاش کردم براشو نشد بزار اصلا نشه

 بزار همیشه آماده باشم واسه رفتن ازین دنیایی که هیچیش موندگار نیست بزار دلبستگی ای نباشه حسی نباشه عشقی نباشه بزار همینطور سرد و یخی بگذره و بگذره تا تموم شه ..

 حالا که نمیشه چیزیو عوض کرد می خوام خودمو تغییر بدم درون خودم انقلاب کنم با خودم بجنگم با خواسته هام با احساسم تا بلاخره یه روز برسه که دیگه تموم بشه این اجبار زندگی که خود خود مردنه ...

دلم برای اینجا تنگ شده

از آخرین نوشتم حدود 4 سال میگذره ..

همیشه نوشتن آرومم میکرد

همیشه هر دوره ای که میگذره دلم برا دوران قبلی تنگ میشه ازش دو تا نتیجه میشه گرفت یا دنیا رو به بدیه یا من تو گذشته زندگی میکنم فکر میکنم هر دوتاش درست باشه و اولی درست تر

دلم برای زمانی که هرروز اینجا سر میزدم و دوستانی که داشتم خیلی تنگ شده ..

به هرحال زندگی ادامه داره و هر دوره ای پر از اتفاق چه خوب چه بد خوبیش اینه میگذره ..

انگار حالا دیگه کسی تو وبلاگ حرفشو نمیزنه وقتی اینهمه فضاهای دیگه اومده اینستاگرام و ....

برای من هیچ جا اینجا نمیشه گاهی میام و نوشته های قبلا رو میخونم وقتی سالها از یه موضوع میگذره و دربارش میخونی میبینی اون موضوع همون موقع خیلی سخت یا بد بوده اما گذر زمان باعث شده دیگه باهاش کنار بیای یا اینکه بی تفاوت بشی حتی سرد یا آهنی اما بازم ادامه بدی (چاره ی دیگه ای هست)!!!



ته خط

کلافه ام از اینکه توی این زندگی زندونی ام شایدم اسیر !!بریدم...

چطوری باید گذروند! زندگی کردن و لذت بردنی نبوده و نیست واقعا چجوری باید گذروند؟؟

این چه این نیز بگذردی بود که تموم نشد؟!

 تا کی اجبار بودن؟؟؟

نه شروعش اختیاری بود نه ادامه دادنش و نه تموم کردنش.

چرا هرروز هر ثانیه و هر لحظه سخت تر از قبل میشه سر کرد؟؟

واسه من که آخرش همینجاست چرا تموم نمیشه پس؟؟


بعد یه سال اومدم دوباره بنویسم ولی وقتی پست هامو میخونم میبینم فقط زمان گذشته اما حال من همونه شایدم بدتر 

هرچی پیش میرم بیشتر بهم ثابت میشه ک هرچی بیشتر تلاش کردم  فقط خسته تر شدم و چیزی جز باختن واسم نموند

انگار هرچی بیشتر دست و پا میزنم خودمو نجات بدم بیشتر غرق میشم 

هرکاری کردم واسه بهتر شدن یا حداقل واسه رسیدن به یه تعادل که فقط بشه راحت تر گذروند 

هرروز داره میاد و میره فقط داره عمرم میره ولی هیچ اتفاق خوشایندی نیس هرکاری کردم واسه رسیدن به این حالت خوشایند اما بازم تهش فقط حسرت بود و حس اینکه همه ی زندگیمو باختم انگار نه چیزی واسه از دست دادن دارم نه چیزی برای بدست آوردن سخته بعد از یه تلاش نفس گیر و پر امید برسی به یه نتیجه ی پوچ دقیقا واسه هیچی اینهمه تلاش کردی


پ.ن:اینقد توی بی حوصلگی و بی انگیزه بودن غرقم که کوچیکترین کارای روزمره حتی واسه سرگرمی هم واسه یه کوهه

احساس آخر = تو

چند وقته سعی کردم یکم بیشتر به فکر خودم باشم کاری کنم که بیشتر از زندگی لذت ببرم اما نشد 

هر کاری که قبلا بهش علاقه داشتم دارم هنوز ادامه میدم اما لذتی نیست 

به این نتیجه رسیدم که آخرین لذت خودت بودی  

بودن باتو و اون اشتیاق واسه دیدنت اونهمه حس قشنگ حتی دلتنگی همش لذت بود   

اون لذت رو خودت به مرور از بین بردی  

به یه روز من نرسیدم به جایی که الان هستم   

هرچی زمان گذشت رفتارای سردت سخت گیریهات مخالفتهات خودخواهیهات  افکار خاص و بی منطق... 

 باعث شد سرد بشم اما هنوزم رفتارام همونه فقط چیزی که دیگه نیست اون لذت و احساس خوبه 

اما ته همه ی بدی هایی که کردی و ته همه ی راه هایی که رفتم به این رسیدم که لذت آخر فقط تویی 

تو که انگار واسه من ساخته شدی و آغوشت همونقد که میتونه بی رحم باشه میتونه آرامش بخش ترین باشه 

اون احساس قشنگ دیگه هیچ جا و با هیچکس برام بوجود نمیاد  

شاید این احساس رو دیگه با تو هم نداشته باشم اما اینو نمیتونم نادیده بگیرم که تو همون آدمی ای که یه روز 

آرزوی یه لحظه آغوشش رو داشتم همون که اونقد دلبستش شده بودم که داشتم به خاطرش به جنون میرسیدم 

الان اون یه لحظه آغوش رو دارم که خیلی میتونه بی رحم باشه اما من نمیتونم دیگه با آغوش دیگه عوضش کنم  

چون تو احساس آخر من بودی  

بعد از تو همه چیز مرد روحیه منم مرد هر کار کردم که این مرده ی متحرک دوباره روح داشته باشه نشد 

حالا که راهی نیست حالا که احساسی نیست ادامه میدم به امید اینکه زودتر تموم شه به امید اینکه یه روز 

یه جا نتیجه ی این ادامه دادن رو ببینم

غریبه ترین آشنا

بعضی وقتها اینقدر اطرافیانم با حرفاشون زخم زبون و نیش و کنایه دارن که دلم میخواد فقط دور باشم ازشون  

دلم میخواد برم یه جا که همه غریبه باشن غریبه ها هرجوری هم که باهات رفتار کنن تهش میگی طرف 

غریبه بود اما از حرفهای خانوادت بکشی خیلی سخته  

یه بار حالتو نمیپرسن فقط ازت توقع دارن توقعهای بی جا  

هرچی میخوای احترامشون نگه داری چیزی نگی میبینی هرچی دلشون میخواد بارت میکنن اما من بازم  

چیزی نمیگم چون اگه بخوام بگم دیگه هرچی توی این مدت سرم دادن و میگم 

نمیدونم چرا اونا که اینقد بلدن واسه من حرف بزنن نصیحت کنن و بگن اینکارو بکن اینکارو نکن خودشون  

وظایفشون رو درست انجام نمیدن خودشون اینقد غافلن که اصلا حال و روز منو نمیدونن   

 چند وقتیه هرچی میگن و هر کاری میکنن فقط واگذار کردم به خدا 

دلم میخواد برم دیگه نبینمشون هیچوقت حتی باهاشون حرف هم نزنم دیگه خستم کردن تا کی باید  

تحملشون کنم هیچی نگم  

دنیای کثیف

هر چی بیشتر پیش میرم اتفاقایی میفته که داغون ترم میکنه یه جورایی با چیزای جدید مواجه میشم 

دلم میخواست با آرامش زندگی کنم همیشه دنبال آرامش بودم انگار هرچی بیشتر سعی کردم 

بهش برسم ازش دورتر شدم 

هرچی جلوتر رفتم آدمایی رو دیدم که میتونن از حیوون هم پست تر باشن  

نمیدونستم زندگی اینقد میتونه کثیف باشه حداقل فکر میکردم نزدیک من این اتفاق ها نمیفته 

من که همیشه نیتم پاک بود چرا باید با این چیزا روبرو شم چرا نباید یه آرامش خیلی عادی رو 

داشته باشم  

دلم میخواد همه اطرافیانمو ترک کنم برم یه جا که هیچکس منو نشناسه اینقد که این اطرافیان 

به سرم دادن ازشون خسته ام از همشون بیزارم...

شرایط سخت

اینجا خیلی سوت و کور شده  

خودم هنوز اینجا خلوتگاهمه و دوستش دارم هنوز میام پست های قبلیمو میخونم فاصله ی بین هر پست زیاد  

شده  

اما عجیبه که حال من همونه و تغییری نمیکنه به خودم افکار منفی تلقین نمیکنم سعی میکنم بیخیال باشم 

نسبت به مشکلات و سختی ها با صبر و حوصله باشم اما وقتی همه جوره تمام زندگی منو تحت الشعاع داره  

 من نمیتونم کاری کنم نمیتونم حالمو خوب کنم شرایط روی همه تصمیماتم تاثیر داره و این شرایط رو  

من نمیتونم تغییر بدم چون دست من نیست  

اجبار و تنهایی

گاهی حس میکنم توی زندگی خیلی تنهام  و اطرافیانم خیلی ازم دورن 

انگار هیچکس نیست وقتی که همیشه باید واسه همه چیز بجنگم و هیچکس حتی حالمو نمیپرسه  

همه ی سعیمو میکنم که هر کاری از دستم بر میاد واسه همه انجام بدم اما نوبت به خودم که میرسه همیشه 

تنهام  

خیلی وقته که دیگه منتظر نیستم این تنهایی از یه جایی کم بشه اما دیگه این ادامه دادن واسم بی معنی  

شده وقتی آخرشو نمیدونم 

همه زندگی داره حس اجبار پیدا میکنه وقتی دارم کل روزهام جوری زندگی میکنم که اصلا خواست خودم نیست 

کاش اگه نمیشه تغییرش داد حداقل میشد تمومش کرد دیگه نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم 

خستگیه این اجبار بدجوری داره سنگینی میکنه  

 

اوج بی رنگی

حسم نسبت بهت خیلی کمرنگ شده دلتنگ شدن و دوست داشتن و با تو بودن کنار گذاشته شده  

باعثش هم خودتی نمیدونم چرا هیچوقت نمیخوای کاری کنی که درست شه کاری کنی که  

نشونی از دوست داشتن دلبستگی و حداقل اهمیت دادن توش باشه  

همیشه حس تنهایی همرا با عذاب باهام باشه 

هر دوره از زندگی باعث عذابهایی بود که همیشه  ادامه داشت و تموم نشد فقط شکلش عوض شد 

شدتش بیشتر شد دیگه نمیگم چرا من!؟ فقط میگم کی تموم میشه!؟  

نمیخوام باشم در حالیکه بودنم هیچ ارزشی نداره   

نمیدونم چرا همیشه خواستی حس تنفرو توی وجودم پرورش بدی الان دیگه از خیلی چیزا زده شدم 

خیلی اتفاقها واسم پر از درده پر از حسرت پر از تنفر و سیاه  

چیزایی که رنگشون پررنگ بود واسم اما الان یا بیرنگن یا سیاه 

حتی بهم فرصت نمیدی که فراموش کنم چون بلافاصله تکرارش میکنی  

سوالم ازت اینه که چی با خودت فک کردی که زندگی یه نفرو خراب کردی و هنوزم داری ادامه میدی 

بدون پشیمونی بدون شرمندگی خیلی حق به جانب   

از ته دل میگم کاش هیچوقت نبودی هیچوقت

من از بیگانگان هرگز ننالم ....

چند وقته فکرمو خیلی مشغول کردی به راحتی میتونم بگم یه چن سالی بود فراموش کرده بودم  

همه ی اتفاقایی که باعث شد من کودکیم نابود بشه و به دنبالش این بشه نوجوونی و جوونی من 

به همین راحتی همشو مدیون توام تویی که ذره ای از کارایی که کردی عذاب وجدان نداری 

تو که حتی حاضر نیستی الان کاری کنی که بفهمم کودکیم نابود شد واسه حس پلیدی که داشتی 

عوضش الان هستی اگه یه زمانی به قول خودت کمکت کردم هستی الان که حداقل در حد یه غریبه 

دلت برام بسوزه 

خیلی راحت توی شب زمستونی منو وسط خیابون پیاده میکنی برم هیچیش هم برات مهم نیس 

حتی تلفن زدنت حرف زدنت توش نشونی از احوال پرسی ساده و معمولی هم نیس  

حتی در حد یه غریبه هم نیستی همه چیزو خراب کردی و بیخیالی فک میکنی هیچی نشده 

کاش یه غریبه بودی که پروندت کلا بسته میشد و دیگه اثری ازت نمیموند اونوقت میگفتم 

یه غریبه بود که منو به این روز رسوند نکه هر دفعه که ببینمت داغون بشم از رفتاره سرد و 

غریبه وارت از همه بدتر نتونم هیچی بگم  

همه ی این افسردگی و ناامیدی رو مدیون تویی هستم که که روحمو کشتی هیچکس نفهمید  

وقتی یادت میفتم دیگه اصلا از رفتاره غریبه ها ناراحت نمیشم چون میگم کاری که تو کردی  

هیچ غریبه ای با من نکرد و نمیکنه

من اینم....

مـن ایــنم..

مـن همون دیوونـه ام که هیچوقـت عــَوض نمیشـه ...

همون کـه همـه باهاش خــوشحالن اما کسی باهاش نِـمی مونـه ...

همون کـه اونقـدر یـه آهنـگــ رو گوش میـده کـه از ترانـه گرفتــه تا ریتــم و خواننـدش  
 
مُــــتنفر بشـه ...

همون کـه هـق هـق همـه رو بـــه جون دل گوش میــده امـا خـودش بغضـاش رو زیــر بالـش  
 
مــیتـرکونـه ...

همون کـه همه فکــر میکنن سختـه، سنگـه اما بـا هـر تلنــگری مــــیشکنـه ...

همون کـه مواظبــه کسی نــاراحت نشـه امـا همــه نــاراحتش میکنن ...

همونـی کـه تکیــه گاه خوبیــه امـا واسش تـِکیــه گاهی نیس ...

همونـی کـه کلی حَـــــرفــ داره اما همیشـه ســاکتـــه ...

همون کـه سعی میکنــه کسی رو اذیت نَــــکنــه اما همــه اذیتش مــــیکنــن ...

همون کـه همیشـه همـه رو مـــیخنـدونــه و میخنــده امـا تــه دلــش هیچـوقتــ شاد نیست...

همونـی کـه فقط تظاهر بــه خــــوشبختی داره...

دلخوشی

آخرین دلخوشی من سه تا بچه گربه بودن که توی انباری خونمون دنیا اومده بودن   

هرروز که بیدار میشدم اول به اونا سر میزدم هر وقت هم که برمیگشتم خونه اونا منو  

سرگرم میکردن تازگی یاد گرفته بودن از پله بیان بالا با اینکه اومدنشون مساوی شد با  

خشک شدن  گلدونام از بس به ساقه و برگش دست زدن و من خونه نبودم  مخصوصا  

یکیشون که از همه  شیطون تر بود و خیلی دوسش داشتم  

همیشه میرفتم تو حیاط با چشماش دنبالم میکرد  

هر وقت میرفتم تو زیر زمین میومد از دمه در سرک میکشید  

گاهی که خیلی دلم میگرفت وقتی میومد رو بالکن درو باز میکردم بیاد تو بهش دست  

میزدم نازش میکردم اینقد کوچولو و دوس داشتنی بود و با چشماش که شبیه دکمه بود زل  

میزد به من دلم  میخواست بغلش کنم خیلی سرگرمم کرده بود تا اینکه یه روز دیدم رو  

بالکن نشسته و اصلا از جاش  تکون  نمیخوره  

همش خواب بود تا شب هر بار میرفتم سراغش یه جا نشسته بود بقیه گربه ها هم نزدیکش  

نمیرفتن  واسش  غذا گذاشتم اما  نخورد به سختی از جاش تکون میخورد  

خیلی دلم گرفت گفتم بین اینا چرا باید همونی که من دوسش دارم اینجوری شه  دست خودم  

نبود اشکم  درومد فهمیدم دیگه نمیبینمش این دلخوشی هم واسم نموند فرداش رفته بود تو  

انباری دیگم  بیرون  نیومد و حسابی  اشکمو دراورد 

 سرگرمی و دلخوشی من دو ماه بیشتر نموند هنوزم وقتی میرم توی حیاط دلم براش تنگ  

میشه  بعد مدتها  دلم به یه چیزی خوش شده بود که بخاطرش برمیگشتم خونه 

بعدا فهمیدم بخاطر سم پاشی که توی محله انجام شده مرده 

دنیای سرد ام

دوباره بلافاصله بعد فارغ التحصیلی دانشگاه قبول شدم  

گواهینامه هم با امتحان اول قبول شدم  

اما دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه دیگه از ته دل نمیخندم کسی که پر از انرژی بود و دنبال لذت و  

آرامش حالا دیگه حتی دلیلی واسه زندگی نداره حتی نمیدونه داره واسه چی ادامه میده  

یه آدم گوشه گیر و منزوی که به همه چیز بی تفاوته و دیگه حسی مثل دوست داشتن واسش  

غریبست چون همیشه هر چیزی رو که دوست داشت زدن توی سرش و به همه علایقش توهین  

کردن اینقد کوچیکش کردن خردش کردن که حس میکنه همه وجودش بی دلیله  

مثل یه روبات که اگه داره کاری هم انجام میده رو اجبار دیگرانه کاری رو از روی اختیار و  

علاقه نمیذارن انجام بده  

حتی دیگه دلم برای چیزی تنگ نمیشه روز به روز بدتر میشه بدون اینکه بشه کاری کرد براش 

ضغیف شدم دارم از بین میرم نمیبینی حیف که هیچوقت نخواستی ببینی 

زندگیم توی پوچی غرقه  

اینهمه بدی رو حتی نمیشد تصور کرد  

کاش میشد برم حالا که انصراف دادنی در کار نیست حداقل دور بشم اینقد دور که دیگه حتی نقطه  

ی سیاهی هم ازت دیده نشه  

حال این روزهام

مثل همیشه این روزهام دارم پیش میرم اونم با برنامه  

پیش رفتنم سراسرش پر از تنهاییه یه تنهایی محض  

اطرافیانم از حالم بی خبرن یا ازم دورن یا اونقد سرگرم خودشون که دیگه بندرت حتی یادم میکنن 

گاهی حتی یه تکیه گاهه سست هم وجود نداره که دلم بهش خوش بشه  

اغراق نیست اگه بگم گاهی حتی توان راه رفتن هم ندارم اگه بگم دیگه با بند بند وجودم خستگی رو حس میکنم 

با اینهمه هر روز دارم مبارزه میکنم هر روز ادامه میدم خودمو مجبور میکنم که پیش برم

همیشه به گذر زمان فک میکنم شاید زمان خیلی چیزهارو تغییر بده شاید یه روز برسه بلاخره بگم تونستم به  

راحتی رو پای خودم بایستم و نبود پشتیبان و آرامش رو حس نکردم 

بگم دیگه تموم شد هر چی هم بد کردی بهم تونستم با همش کنار بیام بگم با همه ی موانعی که سر راهم  

گذاشتی  تونستم خودمو به خط پایان برسونم  

توو این راه پر مانع داری عذابم میدی اما چاره ای جز پیش رفتن ندارم

دلم برات تنگ میشه

شاید امروز آخرین باری بود که دیدمت روزای اولی که اومدم شرکت نه از محیطش خوشم اومد نه از آدماش 

اما اولین برخوردی که با تو داشتم واسم خیلی دوستداشتنی بود اولین نفری بودی که توی محیط کار به من  

گفتی خانوم مهندس  

از همون اولین برخورد احساس خیلی خوبی بهت داشتم  

خیلی دوس داشتم بیشتر با تو همکاری کنم اما خب خیلی کم پیش میومد  

برعکس بقیه سرت تو کار خودت بود تا همین امروز که آخرین روزی بود که تو شرکت کار میکردم نمیدونستم که  

این حس خوب برای چیه 

امروز واسم جالب بود خیلی رو حلقم زوم کرده بودی فک کنم تا حالا ندیده بودی دستم کنم  

امروز روز آخر کارآموزی بود و تو همه ی تلاشتو کردی تا رییس شرکت همه ی ساعتای کارآموزیمو کامل بزنه و  

نمره ی 20 بهم بده ازین کارت خیلی تعجب کردم خاطره ی خوبی ازت واسم موند مخصوصا با شوخی و  

خنده ی آخر...  

این روز آخر همه ی کسایی که باهاشون کار کرده بودم خوب جواب همکاریمو دادن و اصلا یه ذره هم براشون  

اهمیت نداشت و تا لحظه آخر هم دلشون میخواست بیگاری بکشن و به فکر خودشون باشن اما تو بهم فهموندی  

که این حس خوبی که بهت داشتم بی دلیل نبوده و تو واقعا با معرفت و قدر شناسی و به معنای واقعی انسانی...

کم پیش میاد از کسی خوشم بیاد خیلی دلم میخواست از حسم باخبر باشی اما متاسفانه هیچوقت اینجور مواقع  

نتونستم با خجالتم مبارزه کنم به هر حال هر جا هستی خوش باشی دلم برات تنگ میشه