همیشه توی روزای نزدیک تولدم پرم از فکرهای مختلف یک سالی که گذشته توی ذهنم مرور میشه و یه غمی توش هست که انگار داره به رخم میکشه که یک سال دیگه هم از عمرت گذشت...
آخرین پستی که گذاشتم هم دقیقا پارسال توی همین ماه بود.
الان دیگه چند ساله که هرکاری میکنم که این گذر زمان توی آرامش و ریتم مشخصی بگذره ...
دنبال زندگی کردنش نیستم فقط و فقط گذروندنش .....
دیگه واسش جنگ نمیکنم دیگه واسش پر از هیجان نمیشم دیگه توش دنبال عشق و احساس نمیگردم دیگه ازش لذت بردن نمیخوام ...
برام همه چیز پر شده از یه پوچیه بزرگ ... دلیلم یا توجیهم شده این جمله : آخرش که چی!!! که چی بشه!!!
اصلا دیگه چی ارزش جنگیدن داره پا میزارم روی تمام خواستنی که تلاش کردم براشو نشد بزار اصلا نشه
بزار همیشه آماده باشم واسه رفتن ازین دنیایی که هیچیش موندگار نیست بزار دلبستگی ای نباشه حسی نباشه عشقی نباشه بزار همینطور سرد و یخی بگذره و بگذره تا تموم شه ..
حالا که نمیشه چیزیو عوض کرد می خوام خودمو تغییر بدم درون خودم انقلاب کنم با خودم بجنگم با خواسته هام با احساسم تا بلاخره یه روز برسه که دیگه تموم بشه این اجبار زندگی که خود خود مردنه ...
از آخرین نوشتم حدود 4 سال میگذره ..
همیشه نوشتن آرومم میکرد
همیشه هر دوره ای که میگذره دلم برا دوران قبلی تنگ میشه ازش دو تا نتیجه میشه گرفت یا دنیا رو به بدیه یا من تو گذشته زندگی میکنم فکر میکنم هر دوتاش درست باشه و اولی درست تر
دلم برای زمانی که هرروز اینجا سر میزدم و دوستانی که داشتم خیلی تنگ شده ..
به هرحال زندگی ادامه داره و هر دوره ای پر از اتفاق چه خوب چه بد خوبیش اینه میگذره ..
انگار حالا دیگه کسی تو وبلاگ حرفشو نمیزنه وقتی اینهمه فضاهای دیگه اومده اینستاگرام و ....
برای من هیچ جا اینجا نمیشه گاهی میام و نوشته های قبلا رو میخونم وقتی سالها از یه موضوع میگذره و دربارش میخونی میبینی اون موضوع همون موقع خیلی سخت یا بد بوده اما گذر زمان باعث شده دیگه باهاش کنار بیای یا اینکه بی تفاوت بشی حتی سرد یا آهنی اما بازم ادامه بدی (چاره ی دیگه ای هست)!!!
کلافه ام از اینکه توی این زندگی زندونی ام شایدم اسیر !!بریدم...
چطوری باید گذروند! زندگی کردن و لذت بردنی نبوده و نیست واقعا چجوری باید گذروند؟؟
این چه این نیز بگذردی بود که تموم نشد؟!
تا کی اجبار بودن؟؟؟
نه شروعش اختیاری بود نه ادامه دادنش و نه تموم کردنش.
چرا هرروز هر ثانیه و هر لحظه سخت تر از قبل میشه سر کرد؟؟
واسه من که آخرش همینجاست چرا تموم نمیشه پس؟؟
بعد یه سال اومدم دوباره بنویسم ولی وقتی پست هامو میخونم میبینم فقط زمان گذشته اما حال من همونه شایدم بدتر
هرچی پیش میرم بیشتر بهم ثابت میشه ک هرچی بیشتر تلاش کردم فقط خسته تر شدم و چیزی جز باختن واسم نموند
انگار هرچی بیشتر دست و پا میزنم خودمو نجات بدم بیشتر غرق میشم
هرکاری کردم واسه بهتر شدن یا حداقل واسه رسیدن به یه تعادل که فقط بشه راحت تر گذروند
هرروز داره میاد و میره فقط داره عمرم میره ولی هیچ اتفاق خوشایندی نیس هرکاری کردم واسه رسیدن به این حالت خوشایند اما بازم تهش فقط حسرت بود و حس اینکه همه ی زندگیمو باختم انگار نه چیزی واسه از دست دادن دارم نه چیزی برای بدست آوردن سخته بعد از یه تلاش نفس گیر و پر امید برسی به یه نتیجه ی پوچ دقیقا واسه هیچی اینهمه تلاش کردی
پ.ن:اینقد توی بی حوصلگی و بی انگیزه بودن غرقم که کوچیکترین کارای روزمره حتی واسه سرگرمی هم واسه یه کوهه
بعضی وقتها اینقدر اطرافیانم با حرفاشون زخم زبون و نیش و کنایه دارن که دلم میخواد فقط دور باشم ازشون
دلم میخواد برم یه جا که همه غریبه باشن غریبه ها هرجوری هم که باهات رفتار کنن تهش میگی طرف
غریبه بود اما از حرفهای خانوادت بکشی خیلی سخته
یه بار حالتو نمیپرسن فقط ازت توقع دارن توقعهای بی جا
هرچی میخوای احترامشون نگه داری چیزی نگی میبینی هرچی دلشون میخواد بارت میکنن اما من بازم
چیزی نمیگم چون اگه بخوام بگم دیگه هرچی توی این مدت سرم دادن و میگم
نمیدونم چرا اونا که اینقد بلدن واسه من حرف بزنن نصیحت کنن و بگن اینکارو بکن اینکارو نکن خودشون
وظایفشون رو درست انجام نمیدن خودشون اینقد غافلن که اصلا حال و روز منو نمیدونن
چند وقتیه هرچی میگن و هر کاری میکنن فقط واگذار کردم به خدا
دلم میخواد برم دیگه نبینمشون هیچوقت حتی باهاشون حرف هم نزنم دیگه خستم کردن تا کی باید
تحملشون کنم هیچی نگم
هر چی بیشتر پیش میرم اتفاقایی میفته که داغون ترم میکنه یه جورایی با چیزای جدید مواجه میشم
دلم میخواست با آرامش زندگی کنم همیشه دنبال آرامش بودم انگار هرچی بیشتر سعی کردم
بهش برسم ازش دورتر شدم
هرچی جلوتر رفتم آدمایی رو دیدم که میتونن از حیوون هم پست تر باشن
نمیدونستم زندگی اینقد میتونه کثیف باشه حداقل فکر میکردم نزدیک من این اتفاق ها نمیفته
من که همیشه نیتم پاک بود چرا باید با این چیزا روبرو شم چرا نباید یه آرامش خیلی عادی رو
داشته باشم
دلم میخواد همه اطرافیانمو ترک کنم برم یه جا که هیچکس منو نشناسه اینقد که این اطرافیان
به سرم دادن ازشون خسته ام از همشون بیزارم...
اینجا خیلی سوت و کور شده
خودم هنوز اینجا خلوتگاهمه و دوستش دارم هنوز میام پست های قبلیمو میخونم فاصله ی بین هر پست زیاد
شده
اما عجیبه که حال من همونه و تغییری نمیکنه به خودم افکار منفی تلقین نمیکنم سعی میکنم بیخیال باشم
نسبت به مشکلات و سختی ها با صبر و حوصله باشم اما وقتی همه جوره تمام زندگی منو تحت الشعاع داره
من نمیتونم کاری کنم نمیتونم حالمو خوب کنم شرایط روی همه تصمیماتم تاثیر داره و این شرایط رو
من نمیتونم تغییر بدم چون دست من نیست
گاهی حس میکنم توی زندگی خیلی تنهام و اطرافیانم خیلی ازم دورن
انگار هیچکس نیست وقتی که همیشه باید واسه همه چیز بجنگم و هیچکس حتی حالمو نمیپرسه
همه ی سعیمو میکنم که هر کاری از دستم بر میاد واسه همه انجام بدم اما نوبت به خودم که میرسه همیشه
تنهام
خیلی وقته که دیگه منتظر نیستم این تنهایی از یه جایی کم بشه اما دیگه این ادامه دادن واسم بی معنی
شده وقتی آخرشو نمیدونم
همه زندگی داره حس اجبار پیدا میکنه وقتی دارم کل روزهام جوری زندگی میکنم که اصلا خواست خودم نیست
کاش اگه نمیشه تغییرش داد حداقل میشد تمومش کرد دیگه نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم
خستگیه این اجبار بدجوری داره سنگینی میکنه
حسم نسبت بهت خیلی کمرنگ شده دلتنگ شدن و دوست داشتن و با تو بودن کنار گذاشته شده
باعثش هم خودتی نمیدونم چرا هیچوقت نمیخوای کاری کنی که درست شه کاری کنی که
نشونی از دوست داشتن دلبستگی و حداقل اهمیت دادن توش باشه
همیشه حس تنهایی همرا با عذاب باهام باشه
هر دوره از زندگی باعث عذابهایی بود که همیشه ادامه داشت و تموم نشد فقط شکلش عوض شد
شدتش بیشتر شد دیگه نمیگم چرا من!؟ فقط میگم کی تموم میشه!؟
نمیخوام باشم در حالیکه بودنم هیچ ارزشی نداره
نمیدونم چرا همیشه خواستی حس تنفرو توی وجودم پرورش بدی الان دیگه از خیلی چیزا زده شدم
خیلی اتفاقها واسم پر از درده پر از حسرت پر از تنفر و سیاه
چیزایی که رنگشون پررنگ بود واسم اما الان یا بیرنگن یا سیاه
حتی بهم فرصت نمیدی که فراموش کنم چون بلافاصله تکرارش میکنی
سوالم ازت اینه که چی با خودت فک کردی که زندگی یه نفرو خراب کردی و هنوزم داری ادامه میدی
بدون پشیمونی بدون شرمندگی خیلی حق به جانب
از ته دل میگم کاش هیچوقت نبودی هیچوقت
آخرین دلخوشی من سه تا بچه گربه بودن که توی انباری خونمون دنیا اومده بودن
هرروز که بیدار میشدم اول به اونا سر میزدم هر وقت هم که برمیگشتم خونه اونا منو
سرگرم میکردن تازگی یاد گرفته بودن از پله بیان بالا با اینکه اومدنشون مساوی شد با
خشک شدن گلدونام از بس به ساقه و برگش دست زدن و من خونه نبودم مخصوصا
یکیشون که از همه شیطون تر بود و خیلی دوسش داشتم
همیشه میرفتم تو حیاط با چشماش دنبالم میکرد
هر وقت میرفتم تو زیر زمین میومد از دمه در سرک میکشید
گاهی که خیلی دلم میگرفت وقتی میومد رو بالکن درو باز میکردم بیاد تو بهش دست
میزدم نازش میکردم اینقد کوچولو و دوس داشتنی بود و با چشماش که شبیه دکمه بود زل
میزد به من دلم میخواست بغلش کنم خیلی سرگرمم کرده بود تا اینکه یه روز دیدم رو
بالکن نشسته و اصلا از جاش تکون نمیخوره
همش خواب بود تا شب هر بار میرفتم سراغش یه جا نشسته بود بقیه گربه ها هم نزدیکش
نمیرفتن واسش غذا گذاشتم اما نخورد به سختی از جاش تکون میخورد
خیلی دلم گرفت گفتم بین اینا چرا باید همونی که من دوسش دارم اینجوری شه دست خودم
نبود اشکم درومد فهمیدم دیگه نمیبینمش این دلخوشی هم واسم نموند فرداش رفته بود تو
انباری دیگم بیرون نیومد و حسابی اشکمو دراورد
سرگرمی و دلخوشی من دو ماه بیشتر نموند هنوزم وقتی میرم توی حیاط دلم براش تنگ
میشه بعد مدتها دلم به یه چیزی خوش شده بود که بخاطرش برمیگشتم خونه
بعدا فهمیدم بخاطر سم پاشی که توی محله انجام شده مرده
دوباره بلافاصله بعد فارغ التحصیلی دانشگاه قبول شدم
گواهینامه هم با امتحان اول قبول شدم
اما دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه دیگه از ته دل نمیخندم کسی که پر از انرژی بود و دنبال لذت و
آرامش حالا دیگه حتی دلیلی واسه زندگی نداره حتی نمیدونه داره واسه چی ادامه میده
یه آدم گوشه گیر و منزوی که به همه چیز بی تفاوته و دیگه حسی مثل دوست داشتن واسش
غریبست چون همیشه هر چیزی رو که دوست داشت زدن توی سرش و به همه علایقش توهین
کردن اینقد کوچیکش کردن خردش کردن که حس میکنه همه وجودش بی دلیله
مثل یه روبات که اگه داره کاری هم انجام میده رو اجبار دیگرانه کاری رو از روی اختیار و
علاقه نمیذارن انجام بده
حتی دیگه دلم برای چیزی تنگ نمیشه روز به روز بدتر میشه بدون اینکه بشه کاری کرد براش
ضغیف شدم دارم از بین میرم نمیبینی حیف که هیچوقت نخواستی ببینی
زندگیم توی پوچی غرقه
اینهمه بدی رو حتی نمیشد تصور کرد
کاش میشد برم حالا که انصراف دادنی در کار نیست حداقل دور بشم اینقد دور که دیگه حتی نقطه
ی سیاهی هم ازت دیده نشه
مثل همیشه این روزهام دارم پیش میرم اونم با برنامه
پیش رفتنم سراسرش پر از تنهاییه یه تنهایی محض
اطرافیانم از حالم بی خبرن یا ازم دورن یا اونقد سرگرم خودشون که دیگه بندرت حتی یادم میکنن
گاهی حتی یه تکیه گاهه سست هم وجود نداره که دلم بهش خوش بشه
اغراق نیست اگه بگم گاهی حتی توان راه رفتن هم ندارم اگه بگم دیگه با بند بند وجودم خستگی رو حس میکنم
با اینهمه هر روز دارم مبارزه میکنم هر روز ادامه میدم خودمو مجبور میکنم که پیش برم
همیشه به گذر زمان فک میکنم شاید زمان خیلی چیزهارو تغییر بده شاید یه روز برسه بلاخره بگم تونستم به
راحتی رو پای خودم بایستم و نبود پشتیبان و آرامش رو حس نکردم
بگم دیگه تموم شد هر چی هم بد کردی بهم تونستم با همش کنار بیام بگم با همه ی موانعی که سر راهم
گذاشتی تونستم خودمو به خط پایان برسونم
توو این راه پر مانع داری عذابم میدی اما چاره ای جز پیش رفتن ندارم
تو میخندی... حواست نیست
من آروم میمیریم .....
چه جذابی چه گیرایی .....
چه بی منطق به چشمات میشه عادت کرد
تنم میلرزه و میری حواست نیست
حواسم هست و میمیرم حواست نیست .........
.
.
.
همه ی زندگیم توی بی حسی قرار داره نه حس درد دارم نه حس خوشحالی
همه چیز یه تکراره داره فقط میگذره بدون هیچ احساسی
یادم رفته خواسته هام رو یادم رفته آرزوها و افکاره آینده رو
نیستی نه تو نه هیچکس دیگه
تنها سایه ای ازت هست که سیاهیش باعث میشه روبرومو حتی نبینم
اما راضی ام چون تو خوشحالی تو آرومی
شبهام پر تنهایی و روزهام پر از حرفای نگفته
همیشه بی صبرانه منتظر آخرش بودم الان رسیدم آخرش و فقط یه دلتنگی واسم مونده
با یه مشت خاطره
مث یه سراب بودی که همیشه دنبالت بودم حالا که بهت رسیدم فهمیدم فقط یه تخیل بودی
کاش یه تخیل باقی میموندی و تا آخر عمر دنبالت میبودم بهتر ازین بود که نصفه ی عمر
برسم آخر راه
خریت حدی داره اما من به کمال رسوندمش دیگه فرض کن خودت خریت در چ حد
که تو بتونی زل بزنی توو چشمام و بگی اگه الان میخواستم انتخاب کنم تورو انتخاب
نمیکردم آره حق با تویه اینم مزد منی که عشقم بهت بی قید و شرط بود
میخوام بگم خاک بر سر من که اینقد خر بودم و نفهمیدم که لایق عشق نیستی اینقد
نسبت بهم بی تفاوت و بی اهمیت بودی و اما حماقت من همیشه ادامه داشت
هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر بهم ثابت میکنی که عشقم نسبت بهت حماقتی بیش
نبوده حیف که هیچوقت نفهمیدی و نمیخوای بفهمی
نمیدونم اشکال از کجاست اما نوروز امسال و تعطیلاتش اصلا مثل سالهای
قبل واسم جذاب و خوشحال کننده نیس اصلا حس انجام هیچ کاری رو ندارم
حتی ازینکه تعطیلم و میتونم خوش بگذرونم هم استفاده نمیکنم و خوشحال نیستم مثل
بقیه روزهایی که گذشت واسم کسل کننده ست و یه جورایی مثل همونها فقط دارم
تحملش میکنم
سالهای پیش همیشه از این تعطیلات لذت میبردم و شاد بودم اما امسال حال و هوام
مثله روزهای قبل شده و اصلا عجیب دمقم و نسبت به همه چیز بی اهمیت ...
با اینکه میدونم نوروز که تموم شه دوباره یه عالمه کار میریزه سرم و وقتی واسه
استراحت و خوش گذرونی نمیمونه اما بازم هیچ حسی ندارم که بخوام خوشحال
باشم و از این فرصت واسه تفریح یا حتی استراحت استفاده کنم!!
خیلی بده که نه انگیزه ای دارم و نه دلخوشی ای اما فقط مثل یه آدم آهنی تلاش
میکنم فقط واسه اینکه روزهام پر بشن واسه اینکه زنده ام و نمیشه هیچکار نکنم!
کاش میشد به خدا بگم:خسته ام میخوام بخوابم دیگه بیدارم نکن....