شاعرانه

خاطرات..شعر.. دل نوشته..

شاعرانه

خاطرات..شعر.. دل نوشته..

دیگه دل بستن و دل بریدن فایده نداره...

امروز قبل افطار میون اونهمه ترانه های شادمهر و زانیار و حمید عسگری و... 

 یکی از ترانه های افتخاری رو گوش کردم ِخیلی به دلم نشست 

تا الان همش دارم زیر لب میخونمش یه جوری حرف دل منه 

دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره 

دیگه  دنبال   آهو  دویدن  فایده   نداره 

چرا این در و اون در میزنی ای دل غافل  

دیگه  دل بستن   و دل بریدن  فایده  نداره

وقتی ای دل به گیسوی پریشون میرسی خودتو نگه دار

وقتی ای دل به چشمون غزل خو میرسی خودتو نگه دار..... 

 

اینروزا میگذره و هر ساعتش یه برنامه ای دارم اما نمیدونم چرا بازم شبا خوابم 

 نمیبره   

فردا قراره برم مهمانسرای حرم و به خادما کمک کنم واسه بسته بندی های افطار...  

 

هنوزم بعضی وقتا دلم میگیره کاش میتونستم به معنای واقعی سرد باشم اما  

انگار ذاتا گرمم مخصوصا با شنیدن صحبتهای مشاور که خصوصیات افراد سرد و  

افراد گرم رو میگفت

فکر میکنم کسایی که سردن و بی احساس زندگی راحت تری دارن 

چون به بعضی مسائل اصلا فکر نمیکنن  

حشره ها

امشب بعد افطار توی فکر بودم که یه دفعه یاد حافظ افتادم ، گفتم پست ایندفعه 

 رو با شعر حافظ شروع کنم

اول یه فاتحه خوندم بعد چشمامو بستم و کتابو باز کردم این دو بیت اول صغحه  

نوشته شده بود

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت                  

کانکه شد کشته ی او نیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است

این  گدا  بین  که  چه  شایسته انعام افتاد

دیشب مثل هر شب رفتم توی حیاط خوابیدم نزدیکه سحر بود که از خواب پریدمو  

یه حشره رو جای نشیمنگاهم حس کردم چشمتون روز بد نبینه حشره منو نیش زد  

و فرار کرد ....

تا همین الان جای نیشش درد میکنه پریشبم که دل درد داشتم وقتی توی حیاط دراز  

کشیده بودم یه سوسک همش از کنار من رد میشد حتی وقتی داشتم توی حیاط دور 

 میزدم که شاید دلدردم خوب بشه بازم سوسکه همراهم بود

چند شب پیش هم موقع سحر از خواب پریدم دیدم رو دستم یه حشر است داره  

دستمو میخوره هر چی نگاش میکردم از رو نمیرفت آخ که چقدر دستم به خارش 

 افتاده بود

جالبه با اینکه تموم حیاط رو سمپاشی کردم اما حشره ها هنوزم تنهام نمیذارن....

عجب دوستای خوبی هستن...

در خیالم پرنده ام مرد اما همچنان پرواز از آن من است

آسمان مرا صدا میزند

در خاطرم گل پژمرد اما باغ دلم همچنان سبز است

در چشمانم اشک یار دیرینه شد اما هنوز در نگاهم امیدی مانده است

زندگی جاریست.....

این ها لطف خداست که همراهم است....

و از این پس تنها خدا صاحب دل من است....

 

پ.ن:همیشه دوستدارم توی پست های وبلاگم هم دلنوشتمو بنویسم هم یک  

پی نوشت خودمونی...

 روزا داره میگذره و من.....

تصویر هیچکس جلو چشمم نیست حتی تو...

خوشحالم چون میتونم نسبت به عشقای بی ارزش سرد باشم ، سرد بودن رو  

رفتارایی که باهام شد بهم یاد داد

میتونم دیگه شاد باشم غم دوری عذابم نمیده

 ترانه هایی که گوش میدم همشون جنبه ی طنز دارن چون میخوام شاد 

 و با روحیه باشم

در روی غم بستم اما گاهی غم درو میشکنه و میاد تو  ِ من باهاش مبارزه میکنم 

چون میدونم زندگی سراسر مبارزست .... 

اینروزا سعی کردم شاد باشم موفق هم بودم اما از دیشب بدجوری بهم ریختم 

نزدیک بود گریه کنم اما ترانه های شاد گوش دادم تا دوباره بخندم .... 

اینروزا هر جا دعوت میشم میرم آخه میخوام حال و هوام دوباره مثل قبل نشه 

گرچه خونه هم که هستم در حال انجام کارای خونه ام از آشپزی گرفته تا جارو و  

شستن ظرفا و ...........   

 تا میام کتاب بخونم چشمام بسته میشه و خوابم میبره  

خب چی بهتر از خواب اونم از نوع عجیب غریبش .... 

 دو شب پیش موهای بابا رو خودم کوتاه کردم از شجاعت و اعتماد به نفسم  

خوشم اومد ولی از ترس یه عرقی کرده بودم ترس  اینکه خراب کنم اما  

یه حسی بهم میگفت تو میتونی  

با اینکه تا حالا یه بارم موی کسی رو کوتاه نکرده بودم اما موفق شدم 

خوش خیال!!!!!!!!!!!!

اون روز قرار شد دختر خاله هام بیان دنبالم که بریم استخر نزدیکه خونمون که  

رسیدن بهم زنگ زدن که برم توی خیابون منم عجله ای کارامو کردم و خودمو  

رسوندم به سر کوچه دیدم بچه ها اونطرف خیابونن واسشون دست تکون دادم  

گفتم بیان اینطرف پشت سرشون  یه پسری بود که داشت با گوشیش صحبت میکرد 

 من فقط یه لحظه چشمم بهش افتاد واصلا تو کوکش نبودم بچه ها تازه متوجه من 

 شدن و داشتن میومدن اینطرف که یه دفه پسره جلوم ظاهر شد 

با یه لبخنده ملیح بهم گفت: ( بله؟ ) 

من یه لحظه شوکه شدم نمیدونستم بخندم حرف بزنم.... 

فهمیدم که این پسره خوش خیال فکر کرده من واسه اون دست تکون دادم 

سرمو انداختم پایین هیچی بهش نگفتم و رفتم طرفه دختر خاله هام پشت سرمو نگاه  

کردم دیدم هنوز واستاده و نگاه میکنه .... 

هر طور بود از اونجا دور شدیم تموم راه هر وقت یادش میوفتادم خندم میگرفت آخه  

فکر کرده بود من با روی باز ازش استقبال میکنم...... 

  

امسال تابستون با اینکه تا الان واسه کنکور هیچی نخوندم اما بازم برنامم خیلی 

 پر بوده.

روزا داره تند تند میگذره چند روز دیگه ماه رمضونه نمیدونم چرا دوس دارم ماه  

رمضون به تاخیر بیفته . 

 

منو این روزا

روز شنبه مامانجون روضه داشتن به سلامتی یه دونه مهمون هم نیومده بود بهتر  

از اون اینکه آقا هم نیومد منو دختر خاله هامم که از خدا خواسته چرت و پرت 

 میگفتیمو میخندیدیم 

من که فقط دلمو گرفته بودم و حتی به حرفایی که خودم میزدم میخندیدم 

جالبه الان دارم خودمو با چند روز قبلم مقایسه میکنم  

روحیم خیلی خوب شده....  

تا ساعتای ۷ امروز با دختر خاله هام ماجراها داشتیم 

  

امروز ۴ تا انجیر از درخت قرار بود بچینم اونم بالای نردبون نزدیک بود از خنده  

دل درد بگیرم 

 انجیراش خیلی رسیده بود بعضیهاش تا دستم بهش میخورد میفتاد زمین ما حتی به 

 انجیره له شده ی رو زمین هم میخندیدیم   

عصرم که رفتیم حرم قصدمون موزه بود اما خب دیر رسیدیم بجاش نمازمونو تو  

حرم امام رضا خوندیم اینم همون طلبیدنیه که بزرگ ترا معمولا میگن....  

 فردا صبحم میریم استخر قراره دختر خالم بهم شنا یاد بده  

احساس خوبی دارم چون دوباره میتونم بخندم حتی اگه تنها چیزی که باعث خندم میشد 

 رو ندارم  

پ.ن: شاید امام رضا داره کمکم میکنه آخه آخرین بار که از دوریت دلم گرفته بود  

رفتم حرم  همون روز که گفتم تو خیابون نزدیک بود گریم بگیره.... 

شروع دوباره

از دیروز تا حالا احساس راحتی میکنم  

انگار بعد از ماه ها حرفای دیگران و اون کتاب تاثیره خودشو داره میذاره  

خوشحالم 

ازینکه دیگه اسیر نیستم و آزادم!!!!!!!! 

میتونم مثل قبل بخندم  

کارامو با انرژی انجام بدم 

دوباره دارم مثل سابق شاد و پر انرژی میشم  

بدون اینکه حسرت نداشتن کسی که ماله من نیست رو بخورم  

امروز همش میرفتم جلو آینه میگفتم یعنی این منم ؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بلاخره تونستم کنار بیام با نبودنش ؟؟؟؟؟؟؟؟ 

آره این منم صفورایی که تا 2 ماهه دیگه 18 سالش میشه و دوباره امید داره  

واسه ی رسیدن به اهدافش ،  دیگه واسه نداشته هاش غصه نمیخوره

به آرزوهای محال فکر نمیکنه 

دوباره میخواد به فکر گرفتن گواهینامه باشه تا با ماشین بابایی بره   گردش  

دوباره شیطونیش گل کنه و تو همه چی بخواد اول باشه و کم نیاره ....  

امروز اینقدر خوشحال بودم که حتی میخواستم همراه پسر خاله هام برم 

 بیرون شهر اما داداشم نذاشت خب حق داشت نذاره آخه کدوم دختر با  

خواستگارش که بهش جواب رد داده  میره گردش؟؟؟؟؟؟؟   

اگه میرفتم داغ دلش تازه میشد همون بهتر نرفتم...... 

 

آخر دنیا

کاش میشد دنیا واسم زودتر تموم بشه برسم به آخره آخره آخر  

جایی که دیگه به هیچی فکر نکنم حتی به تو  

حال من تو این روزا

خیلی خستم انگار یه کوه  ِ جا به جا کردم  

دوست دارم یه اتفاقی تو زندگیم بیفته که دیگه اینقدر داغون و پریشون و دلتنگ نباشم 

شاید یه مسافرت یه هفته ای بتونه کمک کنه اما حتی نمیتونم به مسافرت فکر کنم فقط  

میتونم حساب کنم که چند ساله مسافرت نرفتم و جوابشو ۱۱ سال بدست بیارم یعنی از۷سالگی مسافرت نرفتم ......  

 تا حالا اینقدر طولانی به هم ریخته و داغون نبودم   

 دلم میخواد فریاد بزنم 

  کاش میشد یه مدت تنها باشم وقتی هیچکس از حالم با خبر نیست  

 وقتی تلاشم واسه خیلی چیزا بی نتیجه میمونه  

 شبا بی خوابمو روزا خسته 

اونوقت مامان که از  کابوس ها و بیداری من تو شب خبر نداره همش سرزنشم 

 میکنه که چرا روزا اینهمه میخوابی و ......... 

اینروزا مثل آتشفشانم و تا یکی یه چیزی بگه سریع فوران میکنم اما خب معمولا سعی میکنم خودمو کنترل کنم   

اینقدر ضعیف شدم که ۳ ساعت کار توی آرایشگاه انرژی تموم روزمو ازم میگیره وبه خیلی کارام نمیتونم برسم 

و این باعث شده بازم مامان سرزنشم کنه  

کسی که یه کتاب ۲۰۰صفحه ای رو در عرض یه ساعت میخوند حالا یه کتاب ۱۵۰ 

صفحه ای رو با چه سختی در عرض دو هفته تموم میکنه!!!!!!  

 

چرا اینطوری شدم یعنی این دوری و فاصله باید اینقدر منو عذاب بده که دیگه هیچ  

شباهتی به قبلم نداشته باشم 

 

پ.ن: باورت میشه وقتی بهم اس ام اس میدی دوباره مثل قبل شاد و پر انرژی میشم  

کاش وقتی دیدنت محاله حداقل روزی یه اس ام اس بهم میدادی

واسه خودم نگرانم 

این عاشقی و دوری داره بدجوری منو از بین میبره 

  

دل تنگی......

دلم واسه همه ی خاطراتم تنگ شده انگار هر چی زمان میره جلو لحظه ها تلخ تر 

 میشه...

یادش به خیر پارسال این موقع ها میرفتم کلاس گیتار ، چه ذوق و شوقی داشتم چه 

 کل کلی با این معلم گیتاره راه مینداختیم  همشم به فکر این بودم که جلوش کم نیارم 

 خب اینم از فواید یا مضرات معلم مرد داشتن بود دیگه ، اونم از نوع جوونش . 

چه شرط هایی که سره تمرینا واسم گذاشت و من کم نیاوردمو همرو انجام دادم. 

ساعتها گیتار دستم بود و تمرین میکردم.

حالا امسال میرم کلاس آرایشگری ولی اصلا ذوق و شوق ندارم اصلا به فکر  

این نیستم که کم نیارم

چون واقعا کم آوردم توی خیلی چیزا...  

حتی اگه یه شب باشه سفر با تو غنیمته

                                      با طلوع خورشید  

                                بیدار شدن و در آغوش کشیدن 

                                       در میانه ی روز 

                            یک تماس و آغاز وسوسه های سفر 

                                           غروب  

                           لحظه ی پرواز ِ بدرودی سنگدلانه 

                                           وشب 

                                      دوباره سوگواری 

                  زمان جدایی و پایان سفر با تو فرا رسیده است 

                             و نوبت کابوس های شبانه است