شاعرانه

خاطرات..شعر.. دل نوشته..

شاعرانه

خاطرات..شعر.. دل نوشته..

چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت...

به وجودت عادت کردم  

 امروز برخلاف دیروز اصلا نبودی شاید این تعطیلیها منو بد عادت میکنه  

 دیشب وقتی رفتی خیلی جای خالیتو احساس کردم شاید تقصیره خودته  

 منو به خودت وابسته کردی.... 

 

وقتی چشمات پر از اشک بود و نگران عشقی که بینمونه بودی من تو دلم غوغا بود 

 وقتی ازم قول گرفتی که تا همیشه پیشت بمونم ایتقدر خوشحال بودم که نمیتونستم  

 چیزی بگم ... 

 

پ.ن:دوستدارم عشقی که نسبت بهت دارم رو فریاد بزنم  

 دوستدارم جلو همه دستمو دور کمرت حلقه کنم و با تمام وجودم فشارت بدم  

 

ابرده

روز سه شنبه با برو بچ رفتیم بیرون شهر (ابرده) ... 

 ساعت ۷:۳۰ صبح راهی شدیم ساعت ۹ بعد از اینکه کل مشهد رو دور زدیم و  

 یه نگاهی هم به شاندیز انداختیم بلاخره رسیدیم ... 

رفتیم باغ یکی از بچه ها  

بعد از مراسم صبحانه خوری دوستان همه جوره خودشون رو تخلیه کردن بزن و  

 بکوب راه انداختن یکی پسرونه میرقصید یکی ادا بازی در میاورد... 

منم این وسط از یکی از بچه ها که با هر آهنگی بلد بود برقصه یکم تمرین کردم تا  

 بلکه یه فرجی بشه منم یاد بگیرم ... 

 

چون تایم اومدنمون کم بود به پیشنهاد من رفتیم بیرون از باغ یکم بگردیم ...

  

چند تا عکس از طبیعت اونجا گرفتم که تو وبلاگم بذارم... 

 

 

 

 این یکی عکس یه عاشق کوچولو وسط جاده واستاده اون منم ... به سلامتی اصلانم  

  دیده نمیشم....

 

 

  

تا ساعتای ۱۲ اینجا بودیمو یکم تو این رودخونه آب بازی کردیم و هم دیگرو خیس  

کردیم 

 

 

 

 

بعدم رفتیم طرف باغ موقعه ی برگشت به دیارمون یکی از اهالی اونجا که مسئول  

 خرید و فروش باغهای اونجا بود کلی واسمون تبلیغات کرد که بیان اینجا باغ بخرین  

 و قیمت ها خوبه و... 

 هرکارم بخواین میتونین اینجا بکنین و آزادی مطلقه و .....

 بعدم  ما رو دعوت کرد که یه بار شب بریم اونجا که در خدمتمون باشه و مارو ببره  

 بگردونه و ... خلاصه چشمش به ۴ تا دختر افتاده بود همینطوری برا خودش میرفت  

 دیگه ...اینقدر به قول بچه ها فک زد که نشد بپرسم نرخ باغ ها چند هست حالا.... 

 

خیلی خوش گذشت حیف که تایمش کم بود اگه بچه ها هماهنگ بودن تا غروب  

  وامیستادیم ... 

  

پ.ن : جات خیلی خالی بود به یاد تو کل مسیری که میرفتیم رو به آهنگ مورد  

علاقت گوش میدادم دوست داشتم تو هم پیشم باشی که مثل همیشه یه هندزفری تو  

گوش تو باشه یکی تو گوش من  و غافل از هر چی دور برمون میگذره ...

حیف که نبودی و خیلی وقتا نیستی اما به یادت نفس میکشم و زندگی میکنم ...

آغوش تو

امشب بد جوری دلم هواتو کرده بود  

 آغوشم تشنه ی گرمی دستات بود انگار یه چیزی کم داشت... 

 

دلم واسه همه ی لحظه هایی که با هم بودیم  

 حتی واسه اینکه منو دست بندازی تنگ شده بود...  

  

به اینکه حتی صداتو بشنوم امید نداشتم چه برسه ببینمت 

 

با کمال ناباوری نیم ساعت پیش اومدی پیشم(وای این عشق منه سرزده اومده و  

 الان روبه رومه همون که دل تنگش بودم )... 

 

محکم بغلت کردم دوست داشتم وقتی بغلت میکنم دستام قفل شه و دیگه نتونی از تو  

 بغلم بری 

 

اما باید میرفتی.... 

 

این اولین باری بود که دوست داشتم هر چی دلت میخواد دستم بندازی فقط نری و  

 بمونی... 

  

اما رفتی و هنوز 

 

دستام بوی آغوشه تو رو میده  

 هنوزهم میتونم بدنتو بین دستام حس کنم....     

 

بیا

بعد چند وقت دلم هوای شعرامو کرد  

دلم تنگ شده واسه روزایی که مینشستم تو یه بعد از ظهر گرم شعر یا همون  

 ترانه میگفتم و با ذوق وشوق به معلم گیتارم نشون میدادم و اونم از احساسم تعریف  

 میکرد...

  

یادش بخیر که قرار بود تو یه ترانه همخوان بشم...

دوست دارم بعد امتحانا و کنکور دوباره برم تو کار موسیقی و تمرینای گیتارمو ادامه 

 بدم یه پنج ماهی هست بهش دست نزدم ... 

 

اینم یکی از شعر یا ترانه هام :

 

دلم میخواد  همیشه  برای من  بمونی 

 

                                                بیامیخوام برایم قصه ی عشق بخونی

بیا  بذار  همیشه  نگات  برام  بمونه 

                                                 

                                                صدای  دلنوازت از عشقمون بخونه  

نگو  دیگه  نمیشه  کنار هم   بمونیم 

                                                      

                                                نگو دیگه نمیخوای برای هم بخونیم  

بیا بذارازعشقت دوباره جون بگیرم 

                                                     

                                                نذار تو بی کسیها دوباره جا بگیرم  

بدون تو روزهای تلخ تنها امید منی 

                                                     

                                                توی  تموم  دنیا  تنها  تو عمر منی  

بگوکه توشب تاربازم میشیم دوتا یار 

                                                    

                                                نگو دیگه تموم شد برو خدا نگهدار 

 

سردرگم

هرکسی زندگی رو یه جوری گرفته هر کسی واسه خودش یه اعتقادات منحصر به  

فرد داره 

 

من این وسط گیج موندم 

 

دیگه واقعا نمیدونم چی درسته... چی اشتباه... چه کاری خوبه... چه کاری بد... 

نمیدونم چه جوری باید زندگی کنم با چه تفکری با چه عقیده ای فقط میخوام خوب  

باشم حتی اگه زجر بکشم اذیت شم میخوام پاک باشم خالص باشم حتی اگه همه ی دنیا  

رو از دست بدم 

 

اما هیچکس نیس بهم راه درست رو بگه هیچکس نیست جواب سوالامو بده راهنماییم  

کنه گاهی میگم کاش میشد خدا با آدما حرف میزد   

 

خستم از این سردرگمی و ندونم کاری 

 

چرا امام زمان ظهور نمیکنه چرا نباید یه نفر باشه که من بتونم با اطمینان راه درست رو ازش بپرسم کسی که سلیقه ای جوابمو نده کسی که عاقبت همه ی کارا  

رو بدونه  

 

 تو این سردرگمی و بلاتکلیفی دارم فرو میرم  

  

پ.ن : بعضیا هم که دیشب چشمشون به دو تا خارجی افتاده بود فیلشون یاد هندستون  

کرده بود 

آخه من به تو چی بگم وقتی که  ازم میپرسی چی شده؟ چرا تو فکری؟

 من حرفامو بزنم تو میتونی کمکم کنی ؟ 

نمیتونی ....نمیتونی ..... 

چون ازم دوری   

چون این دنیا چشمتو گرفته و به هیچی دیگه هم فکر نمیکنی فقط فکر اینی که فردا  

چه جوری تو این دنیا حال کنی 

خستم از پوچی زندگی 

خستم از سوالای بی جواب 

خستم از کارای کرده و نکرده ای که نمیدونم کدومش درسته 

خستم از تو که از من دوری تو که همش لاقیدی رو به رخم میکشی و ازم میخوای  

مثل خیلیا از جمله خودت یه زندگی مسخره و بی ریشه رو ادامه بدم که آخرش  

معلوم نیست سر از ناکجا آباد درارم 

خستم از ادعا و تظاهر و حرفای بی عمل و لذتای پوچ و بی هویتی ... 

 

پ.ن:خدا فقط دلم به این خوشه که از دلم با خبری

 

سر خوش

دوستام بهم میگن خیلی سرخوشم اهل حالم و واسه خودم میشنگم... 

اگه بیان وبلاگمو بخونن شک میکنن که این وبلاگ ماله منه 

  

سرکلاس کسی که صدای خندش از همه بلند تره منم حتی اگه سوژه ی خنده خودم  

 باشم 

 هر جا قراره برن اولین کسی که اعلام آمادگی میکنه و پایه است منم  

موقع ادا بازی و شلوغ کاری و شوخی و خنده من سر دسته همم  

  

توی خونسرد بودن بی تفاوت بودن نسبت به حرفای دیگران من نفر اولم  

جنبه ی شنیدن هر حرفی رو دارم   

دوستام فکر میکنن هیچ غمی ندارم و هیچی هم فکرمو مشغول نمیکنه  

 

تنها جایی که میتونم همه ی حرفامو که تو دلم هست و هیچکسم نمیدونه بزنم وبلاگمه  

خوبه که اونا اینجارو نمیخونن بذار فکر کنن من یه دختر شاد و سر خوشم 

 

خیلی زود با خیلی شرایط کنار میام اما توی تنهاییم نمیتونم اونا رو فراموش کنم  

 

نمیتونم نسبت به حرفات و رفتارت بی تفاوت باشم وقتی که دوستت دارم  

خیلی وقتا میاد تو ذهنم که میخواستی بدون من بری ع.....د و وقتی گفتم منم میام گفتی  

 اونجا جای تو نیست  

 خوش بحالت که بدون منم میتونی خوش بگذرونی 

 

کم نکشیدم از آدما... کم خوبی نکردمو بدی دیدم.. این وسط از تو انتظار ندارم ... 

 

گاهی میترسم ازینکه اینقدر به این رفتارات ادامه بدی که دیگه یه روزی برسه که  

 هیچ حسی بهت نداشته باشم اونوقت هر کاری هم که بکنی دیگه نمیتونی جبران کنی 

  

این سر خوش بودن من همش بخاطره اینکه بدی هایی که دیگران بهم میکنن یادم نیاد  

همیشه مثل الان همه چیز رو آسون بگیرم حتی بخشدن دیگران رو  

همیشه مثل الان هر کی هر چی گفت و مسخره کرد و حسودی کرد من جدی نگیرمو  

به زندگیم ادامه بدم و بدی هارو یادم بره 

ولی گاهی یه چیزایی هست که منو توی تنهاییم عذابم میده و نمیتونم نادیدش بگیرم  

 نمیتونم ساده ازش بگذرم اوناست که منو اذیت میکنه اوناست که باعث میشه فکر کنم  

بجز خدا هیچکسو ندارم  

 

تکراری

امروز بعد نود و بوقی نشستم تلویزیون نگاه کردم  

یه سریال خارجی گذاشته بود تو مایع های پزشک دهکده یه لحظه با خودم فکر کردم 

 چی میشد آدم هر چند وقت یه بار تو یه شرایط جدید قرار میگرفت که کاملا با  

 شرایط فعلیش فرق کنه یعنی 

من که الان تو یکی از شهرای ایرانم و دارم درس میخونم از فردا برم تو یکی  

 ازین اطراف شهرهای اروپا که سرسبزه و کم امکانات مثلا خانوم دکتره اونجا بشم  

باز چند روز بعد برم تو یکی از این ایالتهای آمریکا رییسی چیزی بشم چند وقت بعد 

 برم استرالیا یک کار جدید با یه فرهنگ جدید و به همین منوال زندگیم در حال  

تغییرات بزرگ باشه در کنارشم با هزار جور آدم مختلف آشنا بشم هر چند روز یه  

 باریه زندگی کاملا جدید رو تجربه کنم 

خیلی خوبه ها  

 

حوصلم سر رفت بسکه همه چیز یه نواخت و یک شکله بدبختی اینه که از نسلی به  

نسل دیگه هم منتقل میشه بابا بیخیال دیگه کی تموم میشه این زندگی تکراری بشر  

همش یه چرخست که تکرار میشه 

یه روز دنیا میای ... یه روز بچگی میکنی.... یه روز میری مدرسه ... یه روز  

میری دانشگاه ...بعدم مثل چی از صبح تا شب کار میکنی که پول در بیاری ...

این وسط مسطا یه روز عاشق میشی یا عاشقت میشن.... یه روز میفهمی عشق دو  

زارم نمی ارزه گرچه هی تلاش میکنی دیر بفهمی اما آخرش میفمی .... یه روز  

 مثل سنگ میشی ... یه روز پیشرفت میکنی میری اون بالا مالا ها .... یه روز با 

 کله میخوری زمین .... یه روز لذت میبری یه روز نمیبری آخرشم یه روز پیر میشی  

شایدم نشی بعدم میمیری و تمام بقیش نمیدونم چی میشه اما خدا کنه اینطور که همه  

ازش حرف میزنن نباشه راستی این وسطا فقط یه تفاوت وجود داره بعضیا فکره  

بعدشم میکنن واسش یه کارایی میکنن بعضیا هم که هیچی  

گاهی فقط امیدم اینه که این روند تکراریه زندگیه این دنیا که تموم شه یه زندگی  

 جدید شروع میشه که مثل اینجا تکراری نیست 

  

گاهی هم بدجور ناراحت میشم که واسه این تکراره مکررارات که توش لذتی هم  

نیست و تو هم سعی میکنی راه راست رو بری آخرش باز سوال جوابت کنن و بری  

اون ته مهای جهنم بازم یه زندگی تکراری شروع بشه.....

کله شق

چند روز پیش طبق معمول شب قبلش تا ۲ بیدار بودمو به سلامتی صبح خواب  

موندم ساعت ۷:۳۰بود که بیدار شدم 

خواستم بیخیال مدرسه شم که حیفم اومد گفتم یه ماه دیگه باید کلا با مدرسه خدافظی  

کنم اینه که با آرامش کامل صبحانه خوردمو لباسامو عوض کردمو پیش به سوی  

ایستگاهه اتوبوس هنوز به ایستگاه نرسیده بودم که اتوبوس اومد خودمو بهش  

رسوندمو طبق معمول رو صندلی اول نشستم ...

 

به ساعتم نگاه کردم ۸ و ۵ دقیقه بود یه دفعه یاد عشقم افتادم که همیشه همین موفعها  

میره سرکار با خودم گفتم وااااای چه خوب میشه وسط راه اونم تو ایستگاه باشه و 

 ببینمش دل تو دلم نبود که زودتر برسم به ایستگاهه جای خونشون...  

با اینکه میدونستم اگه منو ببینه از اینکه دوباره با بی خیالی دارم میرم مدرسه ناراحت  

میشه دعوام میکنه و حسابی تو پرم میخوره اما همه اینا می ارزید به اینکه حتی شده 

واسه چند ثانیه ببینمش 

 

خلاصه اتوبوس داشت از جلوی کوچشون رد میشد و منم از پشت شیشه نگاهم توی 

 کوچه بود وای اون عشق منه که داره میاد اینقد خوشحال بودم که تا اتوبوس نگه   

داشت مثل گلوله اومدم پایین واین طرف خیابون روبه روی مسیری که داشت  

 میومد واستادم منتظر شدم تا ببینم کی متوجه نگاه من میشه اون هر لحظه به من 

نزدیک و نزدیک تر میشد  

 

بلاخره وقتی به وسط خیابون رسید منو دید تعجب کرد من..!! اینجا...!!! این وقت روز...!! 

   

اومد نزدیکم مثل همیشه با صدای لوسش و اینبار با تعجبی توام با اون بهم سلام کرد 

تعجب نکن....خودمم.... خواب موندم   

 مثل همیشه اهمیت ندادن من به مدرسه رو مسخره کرد اینبار غر زدناشم دوست داشتم  

چند روزی بود که فکر میکردم دیگه مثل روزای اول احمقانه دوستش ندارم اما دیدم  

 نه هنوزم همون کله شق سابقم که که بجز اون هیچی واسم مهم نیست 

 

پ.ن:کی بشه که بفهمی اول و آخر زندگیمی و جز تو هیچی این دنیا واسم مهم نیست 

ولی خودمونیم ها فهمیدی و به رو نمیاری!

  

حوض نقاشی من بی ماهی است

نمیدونم از نیشابور رفتن دیروزم بگم یا از حال الانم یا از عنوان این پستم که انگار  

سهراب از دل من گفته 

 

دلم تنگه واسه روزایی که میتونستم از این دنیا لذت ببرم  

میتونستم بخندمو خوش بگذرونم

 

من هنوز همون آدمم همون صفورا فقط با این تفاوت که غمی که اون موقع گوشه ی 

 دلم جا گرفته بود و یه اپسیلون از قلبمو پر کرده بود حالا بزرگ شده و داره  

همه ی قلب و ذهنمو از خودش پر میکنه این غم یه واقعیته که توی این دنیا وجود داره  

اما خیلی از آدما بهش نمیرسن یا اینکه خیلی دیرتر از من بهش میرسن یا میتونن از 

 کنارش بی تفاوت رد شن 

 

خسته شدم چون دیگه آخرین کاری رو انجام دادم که فکر میکردم منو میتونه به هدفم  

تو این دنیا برسونه و آرزوهامو ارضا کنه  

این کار مطمئن ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم  

 

حالا دیگه راهی نمونده و من یه نتیجه گرفتم اونم اینه که چیزی که من دنبالشم 

 توی این دنیا که چشم همه از مادیات پر شده پیدا نمیشه چیزی که گم شده و نیست  

خیلی وقت بود که دنبالش میگشتم و همه ی راه هارو امتحان کردم 

حالا فقط خستگیه راه واسم مونده و یه کوله غم  

 

غم از اینکه هیچی سر جای خودش نیست . اینکه دلم از خیلی چیزایی که داره  

اشتباه انجام میشه پره و نمیتونم درستش کنم چون همه همه چیز میدونن اما نمیخوان  

خوب باشن نمیخوان به حق خودشون قانع باشن . غم دارم غمه بیوفایی لحظه ها .  

غمی که از توی چشمام میشه حسش کنی اما من پنهونش میکنم  انکارش میکنم  

چون همدلی که بتونه وقتی حرفامو بهش میزنم راه کار بده یا حداقل بتونه تسکین  

دهنده ی خوبی باشه  ندارم  

 

اگه دردامو بگم میگی آرمانگرایی میگی داری خودتو اذیت میکنی میگی تو هم مثل  

بقیه باش و آخرشم فقط منو سرزنش میکنی

حالا هر روز بپرس چرا نمیخندی و من هر روز مجبورم لبخندی تلخ تر از گریه رو 

 لبام باشه تا دوباره داستان تکراری غمه منو نپرسی و پرسیدنت بیشتر رو غممام  

 اضافه نکنه  

بسه دیگه هر موقع خواستم درد دل کنم  

فقط جوابای تکراری دادی چون دوری از این غم و بی خیالشی نمیگم خوش بحالت  

چون تو که این غمو نداری اسیره یه مشت لذت زودگذری که بعدش فقط پشیمونی  

داره اما من نمیخوام بی خیال شم نمیخوام اسیره چیزای زودگذر شم 

میخوام جاودانه باشم همیشگی باشم و تموم نشم میخوام اگه چیزی رو تجربه کردم اگه  

چیزی رو دیدم یا لذتی رو چشیدم خوشی و حس خوبش همیشه باشه نه اینکه امروز 

 باشه و فردا نباشه 

 

همیشه واسم مهم بود اگه نمیتونم دیگرانو شرایط رو تغییر بدم حداقل خودم خوب باشم 

 اما نمیدونم چرا اینکه تو رو دوست دارم اذیتم میکنه آخه میخوام تو هم خوب باشی  

اما از امروز تصمیم گرفتم خوب باشم خوبی کنم تصمیم سختیه اما میخوام واسش 

 سعی کنم حتی اگه خانوادم و کسایی که دوستشون دارم کارایی انجام بدن که اشتباهه 

چون تازه به این نتیجه رسیدم که حتی تو هم واسم نمیمونی تو هم امروز هستی و  

آخرش من تنهام  

این وسط فقط وقتی آروم میگیرم که یادم میاد که خدا هست و از دلم با خبره 

  

پ.ن:میون همه ی این حرفا یه چیزی هست که نمیشه نادیدش گرفت اونم وجود تو  

توی زندگیمه که نه میشه نادیدش گرفت نه میشه بهش دل بست  

با این همه تو واسم مهمی حتی مهمتر از خودم چون خیلی دوستت دارم  

هرجا میرم یاد تو باهامه  

وقتی میخوای بری تا جایی که داری دور میشی و فقط سایه ت میمونه با چشمام 

 بدرقت میکنم آخه همون چند دقیقه هم که ببینمت غنیمته  

میخوامت با تمام وجودم  

 

احساس گمشده

امروز به کامنتایی که واسه بعضی از پستام اومده بود بعد چند ماه سر زدم  

یادش بخیر با این وبلاگ چه روزایی رو گذروندم و بخشی از تنهاییهامو باهاش 

پر کردم 

روزا خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم میگذره  

یه روزی با وبلاگ و کامنت و پستام چه برو بیایی داشتم حالا اینجا سوت و کور  

شده و انقضاش تموم شده مثل خیلی چیزای دیگه 

دلم واسه اون روزا تنگ شده 

روزایی که تنها جایی که داشتم واسه اینکه حرفامو بزنم وبلاگم بود   

بعد چند وقت به وبلاگایی که قبلا باهاشون تبادل لینک داشتم سر زدم اکثرشون هنوز  

مینویسن 

کاش اینجا اینقدر سوت و کور نمیشد کاش هنوز مینوشتم و بقیه میومدن نظر میدادن 

احساس میکنم دیگه مثل اونموقع ها نیستم شدت و عمق احساساتم خیلی کم شده 

احساس میکنم خیلی سرد شدم نسبت به احساسی که داشتم  

شاید خودخواه شدم  

نکنه تاریخ انقضای احساسم سر اومده!!!

دلم تنگه  

واسه احساسم  

واسه تو.....   

  

دنیا و تنهایی

بعد از سه ماه دلم هوای وبلاگمو کرد البته توی این سه ماه خیلی وقتا بود که دلم  

میخواست بیام .... 

 

همیشه اینجا رو دوست داشتم چون میتونستم همه ی حرفامو بزنم و آروم شم 

خیلی بده که گاهی آدم نمیتونه حرفاشو حداقل به یه نفرم که شده بزنه چون هیچکس  

حتی یه نفر هم نیست که بی طرف راهنماییت کنه وقتی حرفاتو به یه نفر میزنی یا  

فوری ذهنیتش نسبت بهت عوض میشه یا میگه تو طرز فکرت اشتباست و باید یه جور  

 دیگه فکر کنی یا هم سرزنشت میکنه یا نهایتش میگه نمیدونم..... 

 

حرفای من گاهی واقعا خریدار نداره نزدیک ترین کسی که میتونم همه ی حرفامو  

بهش بزنم به من میگه تو خیلی آرمانگرایی و باید اینطوری نباشی تا اذیت نشی اما  

این که نشد جواب آخه چی بگم وقتی آخره آخرش بازم تنهام و کسی نیست که توی 

 شرایط مختلف حامی من باشه 

 

گاهی ازین دنیا متنفر میشم واسه اینکه لذتاش خیلی کمه و خیلی زود تموم میشه اما 

 تنهایی هاش آدمو پیر میکنه و تموم نمیشه 

 

گاهی حسودیم میشه به کسایی که سرد و بی احساسن کسایی که تنهایی واسشون 

 لذت بخشه کسایی که عاشق نمیشن و فقط خودشونو میبینن.......

آخر این جاده....

امروز یه روز متفاوت بود روزی که هیچ موقع نداشتم 

الان خیلی چیزا فرق کرده و وقت رفتن رسیده وقت خدافظی با خیلی چیزا مثل  

وبلاگم... وبلاگی که یه روز واسه التیام دردام راهش انداختم و درد و دلم رو توش  

مینوشتم و سبک میشدم 

حالا که دارم میرم میدونم دلم واسش تنگ میشه  

حس عجیبی دارم  

همه چیز داره تغییر میکنه و من یه جورایی دلشوره دارم 

ته دلم غوغاست این رفتن و تغییرات بعدش هنوز واسم غیر باوره واسم جا نیوفتاده  

که باید همه چیزو جا بذارمو برم  

زمان خیلی سریع تر از اونی که فکرمیکردم میگذره 

داره روزی میرسه که خیلی وقته منتظرش بودم اما حالا که داره میاد حس عجیبی  

دارم 

دلم واسه همه روزایی که داشتم تنگ میشه مخصوصا روزایی که تنهاییمو با وبلاگم پرمیکردم 

حالا دارم میرم تنهاییمو جای دیگه ای پر کنم جایی که واسم ناشناخته است....  

دلم واسه همه تون تنگ میشه اگه یه روز فرصتی بشه میام تک تک ازتون خدافظی  

میکنم اگه هم فرصت نشد که... 

از همینجا ازتون میخوام خواهر کوچولوتونو که حدود ۸ماه باهاتون بود رو دعا کنین  

که زندگی جدیدش آرامش بخش باشه  

دلم واستون تنگ میشه  

خداحافظ

...... 

کابوس کابوس کابوس ...............

چشمام قرمز شده و درد میکنه بسکه بی اختیار اشکام میریزه 

میترسم چون توی این دنیا هیچکس رو بجز مامان بابام ندارم 

دیشب همش کابوس میدیدم و از خواب میپریدم هر چی قرص هم میخورم حالم  

خوب نمیشه 

بدنم میلرزه تب دارم   

سرم گیج میره نمیتونم درست راه برم

امروز صبح با چه حاله زاری رفتم مدرسه هیچکس رو نداشتم بهم بگه امروز  

مدرسه تعطیله 

خسته ام هر روز حالم بدتر میشه هیچکس حال من واسش مهم نیست 

همه به فکر خودشونن دارم میمیرم اما هیچکس حاضر نیست واسم تب کنه 

ذره ذره دارم توی تنهایی خودم میسوزم و هیچکس خبر نداره اگه هم داره واسش  

مهم نیست 

همه ی دنیا و خوشی هاش به کام آدمای بدجنس و متقلبه 

همه واسه اینجور آدما هرکاری میکنن  

احساس میکنم توی این دنیا هیچ جایی ندارم 

خدا هم توجهش به کسایی که دلشون از سنگه و نامردن هر کاری دوست دارن میکنن 

 و خدا هم هر چی میخوان بهشون میده

دلم پره دارم دق میکنم 

تهی

امشب به بر من است آن مایه ی ناز  

                                      یا رب تو کلید صبح  در  چاه  انداز 

ای روشنی صبح به  مشرق  برگرد 

                                      ای ظلمت شب با  من  بیچاره  بساز 

امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام 

                                      حبیبم  اگر خوابه  طبیبم رو میخوام 

خواب     است     بیدارش     کنید

                                      مست    است   و   هشیارش   کنید 

گوییدفلانی اومده آن یارجانون اومده 

                                      اومده حال تو احوال تو سیه خال تو 

سپید روی توسیه موی تو ببیند برود 

 

امشب تولد امام رضاست اما من بازم حالم خوب نیست  

حرف واسه گفتن زیاد دارم چشمام پره اشکه و داغونم 

خسته ام از اجبار واسه زنده بودن و زندگی تو این دنیا 

اجباری که آخرشم واسش کلی سوال جواب میشی  

انتظار میکشم بمیرم چون این تنها  انتظاریه که محال نیست    

از همه ی آدما بدم میاد متنفرم از این دنیا و هرچی توشه  

همه ی چیزای خوب دنیا ماله آدمای متظاهر و دروغگو و حسود و خودخواهه 

کسایی که از نوک بینی شون جلوترو نمیبینن   

انگار خدا فقط اینجور آدمارو دوست داره

دیگه هیچی از خدا نمیخوام دیگه نه آرزویی دارم نه خواسته ای  

فقط کاش زودتر روزی برسه که دیگه از خواب بیدارنشم و این دنیا و بدیهاشو نبینم

بودن یا نبودن!

 بیا با من مدارا کن که من مجنونم و  مستم  

اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم 

 

                                        بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خستم  

                                        اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو  بستم  

 

بیا از غم شکایت کن که من همدرد تو هستم 

اگر از همدلی پرسی بدان نازک دل  خستم 

 

                                        بیا از درد حکایت کن که من محتاج آن هستم 

                                        اگر از زخم دل پرسی  بدان مرهم منم  بستم 

 

برو  راه  وفا  آموز  که  من  بار  سفر  بستم  

 اگر از مقصدم  پرسی  بدان راه رها  جستم 

 

                                       بروعشق ازخدا آموز که من دل را بر او بستم  

                                       اگر  از  عاقبت  پرسی  بدان از دام تو  جستم

 

پ.ن : چند روز دیگه تولد امام رضاست  

دیروز رفتم حرم و باهاش یه عهدی بستم عهدی که خیلی وقته واسش مقدمه چینی  

کردم ..

شاید دیگه نیام یعنی امیدوارم که دیگه نیام  

دوشنبه که تولد امام رضاست موندن یا رفتن من هم مشخص میشه 

دعا کنین دیگه نیام آخه دیگه طاقت این تنهایی رو ندارم 

در هر صورت دوشنبه واسه تبریک تولد امام رئوف میام یا باهاتون خدافظی 

 میکنم یا هم که میمونم 

...................

تو این دنیا خیلی بده که رو راست باشی خیلی بده صادق باشی و اهل دروغ و 

 ریا نباشی چون وقتی رو راستی هیچکس دوستت نداره هیچکارت پیش نمیره خدا  

هم انگار به آدمای ریاکار بیشتر کمک میکنه تا کارشون راه بیفته  

خیلی خسته ام حالم گرفته است بدون اینکه دست خودم باشه اشکم جاری میشه دلم  

از همه ی آدما پره کاش نباشم بین اینهمه آدم ریاکار و دروغگو ... 

اگه مثل خودشون ریاکار نباشی نمیخوانت پشت سرت حرف میزنن دوستت ندارن 

امروز حالم از همه ی روزا و شبایی که داشتم بدتره  

اعصابم خورده حتی نمیتونم با کسی حرف بزنم چون بدتر گریم میگیره و حالم بد  

میشه دوستدارم بمیرم  

بمیرم تا از دروغ و پنهون کاری راحت شم 

پ.ن:تصمیم گرفتن واسه تغییر زندگی توی این دنیا بزرگترین ریسکه و گاهی باید این  

 ریسک رو قبول کرد  

خیلی سخته واسه یه تصمیم بین زمین و آسمون معلق باشی ندونی باید چیکار کنی  

 وقتی هیچکس باهات رو راست نیست وقتی نمیدونی تصمیمی که میگیری نتیجه اش  

 چی میشه دوس داری جا بزنی نه از تصمیم گیری بلکه از ادامه ی زندگی جا بزنی 

 داد بزنی خدایا من کم آوردم این دنیا و آدماش و خوشی های ظاهریش رو نمیخوام 

 منو ببر پیش خودت 

تیرانداری

یادش بخیر پارسال و پیارسال این موقع (هفته ی نیروی انتظامی) میرفتیم نمایشگاه  

بین المللی و من توی یکی از غرفه ها تیراندازی میکردم  

پیارسال واسه اولین بار توی هفته ی نیرو انتظامی رفتیم نمایشگاه 

(آخه تازه کشف کرده بودیم نیرو انتظامی هم نمایشگاه داره) 

همینطور که غرفه هارو تماشا میکردیم یه دفعه دیدم یه جا پسرا صف کشیدن رفتم  

جلو دیدم صف واسه تیراندازیه از داداشم پرسیدم بنظرت دخترا هم میتونن تیراندازی 

 کنن؟؟ گفت لابد دیگه... 

هرچی گشتم هیچ دختری اون دور و بر نبود به تیراندازی پسرا نگاه کردم دیدم چقدر  

 افتضاح میزنن به درو دیوار گفتم اگه برم منم ضایع میشم آخه به عمرم تفنگ از  

نزدیک ندیده بودم چه برسه بگیرم دستم و ... 

 میدونستم اگه تیر اندازی نکنم و برم خونه حسرت میخورم که چرا موقعیت رو از  

دست دادم به مامان اینا گفتم شما برین غرفه های دیگرو ببینین من تا نوبتم بشه صبح 

 شده 

خلاصه عزممو جزم کردم با تمام شجاعت و پر رویی رفتم توی صف واستادم  

پسری که جلوی من بود بهم گفت شما چرا اینجا واستادین پرسیدم مگه نمیذارن دخترا  

 تیراندازی کنن؟ گفت چرا اما صفشون جداست گفتم من که هرچی گشتم صف  

دیگه ای نبود خندید گفت خب برین تفنگ و بگیرین  دیگه شما اولین نفر هستین منم  

حسابی ذوق کردم....... 

رفتم جای پلیسه گفتم به منم بدین تیربزنم آقا چشمتون روز بدنبینه تفنگ بادی به اون  

سنگینی اصلا نمیتونستم نگهش دارم پلیسه دلش واسم سوخت گفت من واستون  

 میگیرمش بالا شما نشونه گیری کنین و بزنین تیر اول اصلا معلوم نشد  

 کجا زدم تیر دوم زدم به دایره ی وسط سیبل و تیر سوم هم دقیقا زدم وسط سیبل  

 پلیسه گفت زدی چشمشو کور کردی خیلی احساس خوبی داشتم آخه اولین تجربه ی  

 تیراندازیم بود از همه ی پسرای اونجا بهتر زده بودم 

 پارسال هم با دختر خالم رفتم اینبار تفنگش کلت بود وای چه کیفی میده وقتی یه  

 کلت توی دستت باشه اینبارم ۴تا تیر زدم هر ۴ تاش به سیبل خورد دو تاش اون 

 وسطا ۲تای دیگشم کنارای سیبل پلیسه گفت نشونه گیریت عالیه و یه جایزه بهم   

 دادن  ....

اما امسال هیچکس نیست منو ببره نمایشگاه